ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

تمام آرزویم در آغوش کشیدن فرشته های کوچکم است که مرا مادر می خوانند

 

 

 
 
 
 
 
 
خداجونم ازت ممنونم منو به آرزوم رسوندی
 

 

گل کاری پرنسسای مامان

  امروز18 آبان 94 به پدر جون کمک کردید چندتا گلدون گل اطلسی  توی حیاط خونشون بکاره البته کمک که چه عرض کنم   بعدم پدر جون واسه اینکه حسابی کمکش کردید واسه شما هم دوتا گلدون گل خوشگل کاشت   دست پدر جون درد نکنه         اینم پدر جون وقتی اومد تو اتاق ...
19 آبان 1394

لغت نامه 2سالگی پرنسسها

ملودی کوچولو:   مامایی بابایی   یه دو سه(یک دو سه):سرسره بازی وقتی میخوای از بالا سر بخوری بیای پایین اینجوری میگی عشقم   تاب تاب :تاب بازی   آب   نو:نون   دو:دوغ   بابا / ماما یفت(ی بافتحه):بابا/ماما رفت   توتو:هر پرنده ایی   پیشی:گربه   د(با فتحه خونده بشه) :یعنی دستتو بده   وقتی ملینا گریه میکنه انگشتتومیزاری رو بینیت میگی هیس توتو (یعنی ساکت توتو میاد کلا از توتو میترسید )   وقتی آبجی ملینا میخواد دست ب...
14 آبان 1394

جشن قدم و دندونی پرنسسای خوشگلم

عزیزای دلم ملودی و ملینای قشنگم الان که دارم واستون این مطلبو مینویسم چیز زیادی به سال 94 نمونده دقیقا دوروزه دیگه سال جدید میشه و همه چی نو میشه و منو بابایی از بودنه شما کنارمون بینهایت خوشحالیم اینقدر که قابل توصیف نیست  اینو گفتم که بدونید بازم چرا اینقدر دیر اومدم واستون از جشنتون بگم چون حسابی درگیر خونه تکونی همراه با شیطونیایه شما بودم بعدم خریدو خلاصه بقیه کارا و همچنانم ادامه داره بگذریم بریم سراغ جشن دخملاااااااااااااااااااااااااای مامانی ملودی جونم شما اولین قدمای طلاییتو در تاریخ 93/8/27 برداشتی و ملینای عزیزم شما اولین قدمای طلاییتو در تاریخ 93/9/18 برداشتی که هر دو ثبت شده کم کم عکساشم واستون میزارم قرار بود 18 دی...
27 اسفند 1393

سفر پرنسسا به اصفهان در آذرماه 93

سلام به دخترکای خودم که دارن کم کم واسه خودشون خانمی میشن دیگه عزیزای دلم میدونم بازم دیر اومدم که واستون بنویسم ولی کم کم که ماجرا هارو بخونید متوجه میشید چرا دیر شد   پرنسسای خوشکلم ما توی آذر ماه مجبور شدیم بریم اصفهان چون بهمون گفتن که حال آقاجونم (پدر مامانی) خوب نیست واسه همین مامانی و پدر جون زودتر رفتن اصفهان یک هفته بعدشم بابایی تونست مرخصی بگیره که مارو ببره متاسفانه توی دی ماه بود که آقاجون مهربونم که خیلی دوسش داشتم به رحمت خدا رفت وای نمیدونید وقتی شمارو میدید چه ذوقی میکرد ایشالا که روحش شاد باشه واسه همین ما تا مراسم چهلم اونجا موندیم بعد از اینکه مراسم تمام شد شمارو بردیم بیرون که کلی حال کنید تو این مد...
28 بهمن 1393

ملودی و ملینا جونم (محرم 93)

                                                                           اجرتون با امام حسین عزیزای دلم امام حسین نگهدارتون باشه عشقای زندگیم                     &nbs...
19 آبان 1393