ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

بدون عنوان

سلام پرنسس های مامان   الان ساعت 6:45 صبحه روز شنبست و 31 هفتست که شما گل دخملا تو شکم مامانید که دارم   اینو واستون مینویسم بابایی هم 10 دقیقه  پیش رفت سر کار   امروز 3 روزه که مامانی پدرجونو دایی جون رفتن اصفهان واسه خرید سیسمونی که به   امید خدا وقتی اومدن دیگه اتاقه خوجملتونو بچینیم  کم کم باید آماده بشید که بیاید تو بگله مامان     منو  بابا واسه اومدنتون داریم لحظه شماری میکنیم فداتون بشم زندگیای مامان   5 شنبه و جمعه که بابایی پیشم بود خیلی خوب بود آخه من هرروز صبح که از خواب بیدار   میشدم میرفتم خونه مامانی باهم صبحونه میخور...
16 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام نفس های مامان الان شما 30 هفته و 7روزتونو عزیزای دلم ببخشید گل دخترای مامان چند روزی نتونستم بیام واستون بنویسم نه که تنبلی کردما آخه مامان  چند روزی حالش خوب نبود فداتون بشم الان واستون میگم که چرا نیومدم یه چند روزی بود لپام گل انداخته بودو قرمز شده بود بدنمم داغه داغ بود فکر میکردم طبیعیه خودمم از لپام خوشم اومده بود خوجمل شده بودم بابایی هم هی بهم میگفت گلنسا پدر جونو مامانی هم بهم میگفتن دختری در شالیزار خلاصه یه چند روزی سوژه دست همه بودم از یه طرفم موقعی که رو پهلو میخوابیدم سمت چپه قفسه سینم تیر میکشید که به پشت کتفم میزد همینجوریش خواب نداشتم اینم بهش اضافه شده بود هیچی دیگه مجبور بود...
13 شهريور 1392

بابایی دلمون واست تنگ شده

دخملای مامانی شما هم دلتون واسه بابایی تنگ شده ؟ واسه همین امروز آروم بودید فداتون بشم   دیروز که با بابایی بودید چقدر شیطونی کردید تو این چند روزه بابا خیلی کار داره مجبوره بمونه سر کار   فقط دیروزو تونست بیاد پیشمون و بگلمون کنه فرشته های کوچیک مامان و بابا از خدا بخواین که هیچوقت سایه بابایی رو از سرمون کم نکنه الاهی آمین   بابایی واسه آینده قشنگ شما داره این همه تلاش میکنه نمیدونید چقدر دوسش دارم از حالا کلی   واستون برنامه داره  واااییییی خوشبحالتوووووون   الان ساعت 2 شبه دیگه شد فردا  دیروز عصر مادر جون و عمه اومدن خونمون واسمون میوه و انار خریده بودن که گل دخملای من بخورن دس...
8 شهريور 1392

دخترای خوب مامان

سلام پرنسس های خوشکلم      مامان فداتون بشه زندگیای من   دیروز با بابایی رفتیم دکتر که خانم دکتر شما رو ببینه منم صدای قلبتونو بشنومو کیف کنم ولی از   اونجایی که کلی ذوق زده شده بودید که با بابایی رفتیم بیرون موقعی که میخواست داپلر بزاره صدای   قلبه مهربونتونو بشنوم شما شیطونای مامان فکر کردین میخوان ازتون عکس بگیرن   اومده بودین جفت هم یه شلوغ بازاری کرده بودین   که خانم دکترم خندش گرفته بود قلبونه شیطونیاتون   بعد مونیتورو اورد که ببینمتون واااااای چقدر نسبت به ماه قبل بزرگ شده بودین ماشاالله خدایا شکرت   دستای کوچولوتونو مشت کرده بودید فههههمیدد...
8 شهريور 1392

مامانیه تنها /2

سلام به گلای گلخونم پرنسس های مامانی   امروز خدارو شکر کلی سر حال بودید منم با شما امروز خیلی خوشحال بودم فکر کنم شما هم   میدونستیدباباعصر میاد بگلمون میکنه واسه همین کلی لگدی کردید منم   با کمک  شما خونرو مثل دسته ی گل کردم شربتی که بابا دوست داره واسش درستیدم آهنگ گذاشتم و کلی باهم رقصیدیم چقدر خوجمل میرقصینااااااا   مرسی دخترهای مامان که کمک مامانی کردید   منتظر بابایی بودیم که مامانی من بهش زنگ زد حالشو بپرسه که گفت امشبم تا بیاد دیر موقع میشه تو   جاده خطرناکه راستم میگفت منم راضی نبودم اینجوری بیاد امشبم بابایی نیومد اووووووووم   میدونم شما هم دلتنگ بابا...
5 شهريور 1392

مامانیه تنها

سلام جوجه های مامانی قربونتون بشم گل دخترای مامان که الان دارید واسه مامان شیطونی میکنید   از امروز میخوام واستون بگم   امروز صبح با پدر جون رفتم آزمایشگاه چون بابایی سر کار بود مامانی هم چون خالم اومده بود خونشون نتونست باهام بیاد خلاصه رفتم آزمایشگاه اول بعد از 20 دقیقه که نوبتم شد ازم خون گرفتن اینم بگم که شب قبلش از ساعت 9 شب هیچییییییییی نخوردم نصف شب داشتم از گرسنگی میمردم الاهی بمیرم شما هم از گرسنگی خودتونو به در و دیوار میزنید چکار کنم جوجوها مجبور بودم وای بعدش با یه مصیبتی آزمایش( ) دادم بعد بهم گفتم این لیوان گلوکزو بخور که با آب مخلوط شده بود (واسه دیابت باردا...
5 شهريور 1392

مامانیا نگرانتونم بخدا

خوشکلای مامان عسلای مامان نفس های مامان یکی یدونه های مامان کی میاین تو     بغلم بخدا از نگرانی و استرس یه روز که تکون نمیخورید دارم میمیرم بیاین میخوام     بوتون کنم بغلتون کنم کنارم بخوابید وای خدا اون لحظه دنیا ماله منه دیگه هیچی جز     سلامتی شما و بابایی رو نمیخوام     پس فردا نوبت دکتر دارم واسه اون روز لحظه شماری میکنم که برم ببینمتون صدای     قلب کوچولوتونو که تند تند میزنه (فدای صدای قلبتون بشم ) رو بشنوم الاهی که     همیشه قلبتون واسمون بتپه     دیشب تا صبح از نگرانی نخوابیدم چرا کم تک...
3 شهريور 1392

کمک بابایی مهربون به مامان

نانازای مامان خوبید؟ ملودی ملینای خوشکل مامانی منو ببخشید امروز زیاد باهاتون نبودم مثل همیشه واستون شعر نخوندم چون امروز مامان خیلی حالش بد بود تمام بدنم درد میکرد حتی خونه مامانی نتونستم درست ناهار بخورم ولی بخاطر شما مجبور بودم بخورم صبحم صبحونه نخوردم فقط قرص آهنمو خوردم اونم با معده خالی دوباره شبم یه لیوان شیر با بسکوییت خوردم ترو خدا منو ببخشید میدونم امروز خیلی اذیت شدید خدا منو ببخشه اصلا هیچ کاری تو خونه نکردم فقط خوابیدم خونه انگار توش بمب منفجر کرده بودن تا عصر که بابایی از سر کار اومد (بابایی وقتی خونرو دید ) خیلی خسته بود گفت چند روز دیگه یه جلسه داره که امروز واسه اون خیلی سرش شلوغ بوده و کار داشته دوباره خواب...
3 شهريور 1392

فرشته ایی به نام مادر

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید: ((میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ؟)) خداوند پاسخ داد : (( از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگهداری خواهد کرد )) اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برگردد یا نه : (( اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند )) خداوند لبخند زد : ((فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، تو عشق را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود )) کود...
2 شهريور 1392