ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

خوش اومدین پرنسسای مامان

1392/10/7 22:53
نویسنده : ندا
271 بازدید
اشتراک گذاری

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

بالاخره روزی رو که منتظرش بودم رسیدروزی که شما عزیزای دلم میومدین تو بغلم  وای که چه حالی

داشتم نمیدونم چی بود ترس هیجان ذوق ...niniweblog.com

شنبه 11 آبان 92 ساعت 4 صبح  منو بابایی و مامانی رفتیم بیمارستان 17 شهریورniniweblog.com یه روز قبل منو بابا رفتیم کارای بیمارستانو انجام دادیم بهمون گفتن که فردا ساعت 4 بیمارستان باشیم وای چه شبی گذروندم همه ی کارامو کرده بودم ساک خودمو و شمارو آماده کرده بودم موهامم سشوار کردم آماده ی آماده بودم نمیدونستم فردا  چی میشه چیزایی رو که تو نی نی سایت خونده بودم در مورد سزارین و زایمان همه یه دفعه اومده بود تو ذهنم دوست داشتم زود صبح بشه برم بیمارستان که همه چیز زود  تمام بشه دیگه

 خیلی استرس داشتم شکلک های شباهنگShabahangولی بابایی مهربون بهم با حرفاش آرامش میداد میدونستم اونم حالش دست کمی از من نداره ولی هر دومون به رو خودمون نمیوردیم منم سعی میکردم خودمو آروم نشون بدم که اونم استرسش کمتر بشه

خلاصه با همه ی این دلشوره ها روز موعود رسید و ما راهی بیمارستان شدیم ساعت 4:15 رسیدیم وای اون روزم چه بادی میومد روز قبلش هوا ابری بود منم عاشق هوای ابریییییییی خیلی دوست داشتم امروزم هوا ابری با نم نم بارون باشه که خدا صدامو شنید و همونی که میخواستم شد

چون کارای پذیرش و چکاپارو روز قبل انجام داده بودم اون روز مستقیم رفتیم قسمت زایشگاه وارد راهروی بخش شدیم واااای وقتی تو راهروش داشتم میرفتم تا به ایستگاه پرستاری برسم اتاقارو که خانومایی که زایمان کرده بودنو نگاه میکردم همه خواب بودن خدا رو شکر صدای آه وناله نمیومد ولی دلم هری ریخت

رسیدیم به ایستگاه پرستاری کارای بستری رو انجام دادیم و آماده واسه بستری شدم اتاقی رو که بهم نشون دادن دقیقا روبروی همین ایستگاه پرستاریه بود یکم خیالم راحت شد نزدیکم هستن

وارد اتاق شدیم ولی چون خانومای دیگه هم اونجا بودن نزاشتن بابا بیاد منو مامانی رفتیم 3 نفر دیگه اونجا بودن که زایمان کرده بودن این بخش فقط مخصوص سزارینیا بود زایمان طبیعی جای دیگه بود واسه همین آروم بود و صدای ناله نمیومد اینو بعد فهمیدم نیشخند

وارد اتاق شدیم چقدر تاریک بود همشون خواب بودن تختمو پیدا کردم نشستم رو تخت نمیدونستم باید چکار کنم خدا خدا میکردم یکی این چراغو روشن کنه که خدا رو شکر انگار وقت دارو بود یکی از پرستارو اومد چراغو روشن کرد دلم باز شد

فهمیدم دورو برم چه خبره تخت من وسط 2تا تخت دیگه بود که اونا زایمان کرده بودن

بعد دارو دوباره چراغو خاموش کردن منم رو تخت دراز کشیدم به مامانی و بابا گفتن برید ساعت 8 عمله

نزاشتن مامانی پیشم بمونه وقتی رفتن  حقیقتش دلم گرفت بغض بدی داشتم niniweblog.com

1 ساعتی گذشت کم کم داشت خوابم میگرفت که حالا اونا  بیدار شدن 2تا تخت کناریام باهم حرف میزدن منم وسطشون خلاصه نشد درست و حسابی بخوابم هرکی هم میومد تو  اتاق منتظر بودم بگه آماده شو بریم

وای از سوند گذاشتن چقدر میترسیدم نمیدونستم همینجا میزنن یا تو اتاق عمل آخه تا 7 صبح خبری نشد هیچکسم سراغم نمیومد نمیدونم چرا گفتن 4 بیاین ولی بدم نشد چون طاقت نداشتم بیشتر تو خونه بمونم 

نیم ساعت بعد اومدن واسه سوند گزاشتن داشتم سکته میکردم از پرستار پرسیدم درد داره انتظار داشتم بگه نه که گفت یکم میسوزی وقتی میخواست سوندو بزاره لباسی رو که بهم داده بودن تنم بود تو دهنم گزاشتم که جیغ نزنم ولی واقعا سوختم تا چند دقیقه ایی اصلا احساس خوبی نداشتم

ساعت 7:45 بود که یه پرستار آقا اومد ببرتم واسه عمل شوکه شدم چون هنوز مامانی و بابا نیومده بودن

خیلی ترسیده بودم بهش گفتم من هنوز مامانم اینا نیومدن بزارین یه زنگ بزنم سریع به مامانی زنگ زدم گفتم دارن منو میبرن قرار بود دوربینو بدم که از لحظه به دنیا اومدنتون فیلم بگیرن که با این وضعیت گفتم اینم کنسل شد

اول وارد یه راهرو شدم دمپایی که پام بودو عوض کردم یه شنل دیگه بهم دادن بعد وارد یه سالن شدم اولین کسی رو که دیدم دکترم (خانم فرهمندیان)بود از خوشحالی میخواستم گریه کنم که یه نفرو که میشناسم دیدم

دکتر خوش برخورد و مهربونی بود بهم گفت گریه نکن که اینجا ریمل نداریم مژه

یکم از استرسم کم شد رفتیم تو اتاق عمل اتاق بزرگی بود به نظرم گرد بود زاویه نداشت وسط اتاق یه تخت بود که بهم گفتن روی تخت بخوابم اصلا اون چیزی که تصور میکردم یا تو فیلما دیده بودم نبود

چراغ بالا سرمو روشن کردن بهم سرم وصل کردن دکتر بیهوشیم اومد که بیحسی رو انجام بده بهم گفت بشینم رو تخت سرمو پایین بگیرم و شونه هامو بدم پایین وشل کنم آمپولو که زد اصلا درد نداشت فقط حس کردم یه چیزی داره تو ستون فقراتم میره پایین که فکر کنم همون مواد بیحسی بود

تو همیین لحظه دیدم دوربینو اوردن فهمیدم که بابا اومده

یکم ناراحت شدم که قبل رفتن واسه عمل ندیدمش از یه طرفم خوشحال بودم چون میدونستم گریه میکردم بعد با روحیه ی داغون میرفتم واسه عمل

بعد کمکم کردن آروم روی تخت دراز کشیدم اول پای چپم گرم شد کمکم پایین تنم گرم شد ولی نمیدونستم سر شدم یا نه پرده رو کشیدن جلو صورتم وقتی خانم دکتر گاز بتادینی رو زد سردیشو حس کردم ترسیدم سر نشده باشم گفتم ترو خدا شروع نکنید من هنوز حس دارم پرستاری که بالا سرم ایستاده بود گفت سر شدی نترس پاهاتو میتوونی تکون بدی ؟که نتونستم ولی بازم خیالم راحت نبود

داشتم دعا میخوندم که یه دفعه یه تکون خوردم درد نداشت باحال بود میفهمیدم که یه چیزی داره از تو شکمم کنده میشه دکترم ازم پرسید اولیش اسمش چی بود ؟گفتم ملودی همونجور که داشت کارشو انجام میداد شعر ملودی (آرش ) رو میخوند که صدای جیغ ملودی جونمو شنیدم وااااای چه لحظه ی قشنگی بود بغض کردم میخواستم گریه کنم که پرستاری که بالا سرم مراقبم بود نذاشت گفت اگه گریه کنی سر درد میگیری

یه لحظه ملودی رو نشونم دادن بعدم بردنش خیلی سریع  بعدش ملینای عزیزمم به دنیا اومد

ملودی جونم ساعت 8:25 با وزن 2750 و ملینا جونمم ساعت 8:26 با وزن 2650 به دنیا سلام گفتن (38 هفته و 2روز)


خدایا شکرت

خوش اومدین عزیزای دلم

 

همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد بعدم اوردنم تو ریکاوری یه خانم اومد یکم شکممو فشار داد که بخاطر بیحسیم اصلا متوجه نشدم اینقدر گیج بودم که وقتی از ریکاوری بردنم بیرون دم در اتاق مامانی بابا و مادر جونو دایی جون بودن همه رو محو میدیدم تا بردنم تو بخش بابایی با یه پرستار آقا کمک کردن گذاشتنم روی تخت

خدارو شکر بخاطر پمپ ضد دردی که داشتم درد شدیدی حس نمیکردم

خیلی دوست داشتم اون لحظه منو بابایی تنها بودیم خیلی حرفا داشتم بهش بگم ولی نزاشتن بیاد داخل از پشت پنجره باهم حرف میزدیم

شبم کنار شما نفسهای مامان گذشت تا صبح که دکترم اومد وضعیتمو پرسید دید همه چی خوبه مرخصم کرد

ساعت 10 صبح منو شما و مامانی بابایی و مادر جون اومدیم خونه پدر جون

تو خونه دایی وعمه و پدر جونم گوسفند گرفته بود که جلو پامون بکشه منتظرمون بودن 

وااااای عشقای مامان شما تو بغلم بودین الاهی فداتون بشم اون لحظه اینقدر هیجان داشتمو خوشحال بودم که الان نمیدونم چی بنویسم واستون

فقط اینو بدونین که شما نفسهای مامانییییییییییییید

اینم عکس لحظه ایی که پا به این دنیا گذاشتین عزیزای دلم 

هزار ساله بشید عزیزای دلم

 

خدا جون بخاطر همه ی مهربونیات و لطفی که بهم داشتی یه همسر مهربون و 2تا فرشته کوچولو رو نصیبم کردی  ازت ممنونم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مينوووووووووووووووووو
11 دی 92 11:21
ايشالله كه قدمشون براتون خير و بركت باشه ايشالله كه دخترهايي بشن سرآمد همه دخترهاي فاميلتون ايشالله كه مايه افتخار مامان باباشون بشن برا منم دعا كن آبجي يعني باورت نميشه يكي از بزرگترين آرزوهاي من اينه كه دو قلو دختر داشته باشممممممممممممممم يعني اگه روزي به اين خواستم برسم ديگه هيچي از خدا نميخوام دعام كن خواهري