بدون عنوان
سلام پرنسس های مامان
الان ساعت 6:45 صبحه روز شنبست و 31 هفتست که شما گل دخملا تو شکم مامانید که دارم
اینو واستون مینویسم بابایی هم 10 دقیقه پیش رفت سر کار
امروز 3 روزه که مامانی پدرجونو دایی جون رفتن اصفهان واسه خرید سیسمونی که به
امید خدا وقتی اومدن دیگه اتاقه خوجملتونو بچینیم کم کم باید آماده بشید که بیاید تو بگله مامان
منو بابا واسه اومدنتون داریم لحظه شماری میکنیم فداتون بشم زندگیای مامان
5 شنبه و جمعه که بابایی پیشم بود خیلی خوب بود آخه من هرروز صبح که از خواب بیدار
میشدم میرفتم خونه مامانی باهم صبحونه میخوردیم ولی الان باید تنها صبحونه بخورم تنها
ناهار بخورم تا 1 هفته دیگه که مامانی اینا بیان اصلا حوصله ندارم ههههههههی ی ی ی
5 شنبه صبح که پدر جون اینا رفتن عصرش با بابایی رفتیم خونه دوستش چند تا
از دوستای دیگشم اونجابودن که یکیشون 2 تا دختر داشت شامو اونجا بودیم خیلی خوش
گذشت شما هم کلی کیف کرده بودین واسه خودتون شیطونی میکردید تا اومدیم خونه دیر
موقع شده بود شبش هم بعد از مدتها راحت خوابیدم چون انرژیم دیگه رفته بود
چون صبحش بابایی خونه بود سرم به کارای خونه و ناهار درست کردن گرم بود واسه همین
کمتر احساس دلتنگی کردم
عصر جمعه هم با بابایی رفتیم سینما اسم فیلمش (گذشته) بود واسه فیلمم
ساندویچ کالباس باچیپس خلالی گرفتیم نمیدونید چه حالی میده ساندویچ تو سینما چیپسم بزاری لای ساندویچت
یه دیشبو ناپرهیزی کردم ولی کلی حال داد تازه پفکم میخواستم ولی دیگه بابایی
دعوام کرد واسم نخرید آخه بابایی نگرانتونه عزیزای دلم بعدشم رفتیم خونه زندایی بابا
خیلی خانمه خوبیه 2تا پسراشم بودن تا ساعته 1:30 میگفتیمو میخندیدیم
حیف که بابایی صبح میخواست بره سر کار نمیتونستیم بیشتر بمونیم خلاصه شبه خوبیو
گذروندم شما هم کلی خوشحال بودید مامانو کلی لگد لگدی کردید فداتون بشم
همسرم بهترینم بخاطر همه ی مهربونیات ازت ممنونم
عشق های زندگیم دوستون دارم