ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

بدون عنوان

1392/6/13 9:13
نویسنده : ندا
127 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس های مامان

الان شما 30 هفته و 7روزتونو عزیزای دلم

ببخشید گل دخترای مامان چند روزی نتونستم بیام واستون بنویسم نه که تنبلی کردما آخه مامان  چند روزی حالش خوب نبود فداتون بشم niniweblog.comالان واستون میگم که چرا نیومدم

یه چند روزی بود لپام گل انداخته بودو قرمز شده بود خجالتبدنمم داغه داغ بود فکر میکردم طبیعیه خودمم از لپام خوشم اومده بود خوجمل شده بودم مژهبابایی هم هی بهم میگفت گلنسا پدر جونو مامانی هم بهم میگفتن دختری در شالیزار خلاصه یه چند روزی سوژه دست همه بودم

از یه طرفم موقعی که رو پهلو میخوابیدم سمت چپه قفسه سینم تیر میکشید که به پشت کتفم میزد

همینجوریش خواب نداشتمniniweblog.com اینم بهش اضافه شده بود هیچی دیگه مجبور بودم نشسته بخوابم نهایتش 20 دقیقه میشد با این وضعیت خوابید

تا چند روز پیش  که خونه مامانی بودم  دیدم سردم میشهniniweblog.com منی که از جلو کولر تکون نمیخوردم حالا نمیتونستم بادشو تحمل کنم سردم میشد بازم گفتم طبیعیه حتما تو این هفته اینجوری شدم چون تازه رفته بودم تو 30 هفتگی

اون روز همینجوری گذشت تا شب که اومدم خونه خوابیدم همون شب بابایی بعد از چند روز سر کار موندن اومده بود خونه بعدشم رفته بود فوتبال واسه همین خیلی خسته بود خونه مامانی شاممونو خوردیم اومدیم خونه که بخوابیم بابایی طفلکی اینقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالشت خوابش برد ولی من هر کار میکردم گرمم نمیشد که بخوابم بدنم کوره آتیش بود ولی خودم میلرزیدمniniweblog.com

کم کم این حالتم  داشت شدید تر میشد نگران شدم گفتم تب و لرز کردم بیشتر نگرانیم شما بودید ترسیدم این تب و لرز رو شما اثر بدی بزاره دیگه نتونستم طاقت بیارم بابایی رو بیدار کردم خیلی دلم واسش سوخت ولی خب چاره ایی نداشتم بهش گفتم زنگ بزنه اورژانس بپرسه واسه تب و لرز چکار کنیم چون من تو شرایطی نبودم که بتونم دارویی بدون تجویز دکتر بخورم که گفتن باید برید بیمارستان

خلاصه دخملیام سرتونو درد نیارم بابایی ماشینو روشن کرد منم نفهمیدم چی پوشیدم همینجوری رفتیم بیمارستان بابایی خیلی نگران بود نمیدونید با چه سرعتی میرفت niniweblog.comتا رسیدیم بیمارستان فرستادنمون قسمت زایشگاه که من چک بشم یه چند دقیقه ایی هم اونجا بودم که گفتن تبم بالاست باید اورژانس بستری بشم واسه اینکه تبمو بیارن پایین تا صبح نگرم داشتن بابایی هم تا صبح بالا سرم بود بعضی وقتها که یه کوچولو میخوابیدم اونم رو تخت جفتیم میخوابید خیلی دلم واسش میسوخت الاهی من فداش بشم مهربونم niniweblog.comخدارو شکر فرداش تعطیل بود

صبح ساعت 7 دکترم اومد دید تبم اومده پایین ولی گفت واسه عفونتم باید تو بخش بستری بشم  انگار دنیا رو سرم خراب شدniniweblog.com میخواستم زود از اونجا فرار کنم واسه قلبمم گفت باید بری اکو خلاصه با رضایت خودمو بابایی اومدیم خونه  و تا ظهر خوابیدیم هیچکسم خبر نداشت که ما شبو تو بیمارستان بودیم

دیروزم رفتیم اکو قلب دادم موقع اکو دست خانم دکتر رو شکمم بود نمیدونید چکار میکردید موج مکزیکی میرفتید الاهی قربونتون برم خانم دکتر هم خندش گرفته بود فکر کنم خوشش اومده بود ول کنه این اکو نبود خدا رو شکر قلبم مشکلی نداشت حالا فهمیدم هر چی هست زیر سر شما 2تا وروجکه niniweblog.com

 

فردا پنج شنبست مامانی پدرجونو دایی جون میخوان برن اصفهان که واسه شما گل دخملا خرید کنن از حالا دلم گرفته ولی وقتی اومدن با کلی چیزای خوشکل واسه شما میان niniweblog.comniniweblog.com

 

اینم از ماجرای غیبت من

دوستون دارم عشق های مامان niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)