بدون عنوان
سلام نفس های مامان
الان شما 30 هفته و 7روزتونو عزیزای دلم
ببخشید گل دخترای مامان چند روزی نتونستم بیام واستون بنویسم نه که تنبلی کردما آخه مامان چند روزی حالش خوب نبود فداتون بشم الان واستون میگم که چرا نیومدم
یه چند روزی بود لپام گل انداخته بودو قرمز شده بود بدنمم داغه داغ بود فکر میکردم طبیعیه خودمم از لپام خوشم اومده بود خوجمل شده بودم بابایی هم هی بهم میگفت گلنسا پدر جونو مامانی هم بهم میگفتن دختری در شالیزار خلاصه یه چند روزی سوژه دست همه بودم
از یه طرفم موقعی که رو پهلو میخوابیدم سمت چپه قفسه سینم تیر میکشید که به پشت کتفم میزد
همینجوریش خواب نداشتم اینم بهش اضافه شده بود هیچی دیگه مجبور بودم نشسته بخوابم نهایتش 20 دقیقه میشد با این وضعیت خوابید
تا چند روز پیش که خونه مامانی بودم دیدم سردم میشه منی که از جلو کولر تکون نمیخوردم حالا نمیتونستم بادشو تحمل کنم سردم میشد بازم گفتم طبیعیه حتما تو این هفته اینجوری شدم چون تازه رفته بودم تو 30 هفتگی
اون روز همینجوری گذشت تا شب که اومدم خونه خوابیدم همون شب بابایی بعد از چند روز سر کار موندن اومده بود خونه بعدشم رفته بود فوتبال واسه همین خیلی خسته بود خونه مامانی شاممونو خوردیم اومدیم خونه که بخوابیم بابایی طفلکی اینقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالشت خوابش برد ولی من هر کار میکردم گرمم نمیشد که بخوابم بدنم کوره آتیش بود ولی خودم میلرزیدم
کم کم این حالتم داشت شدید تر میشد نگران شدم گفتم تب و لرز کردم بیشتر نگرانیم شما بودید ترسیدم این تب و لرز رو شما اثر بدی بزاره دیگه نتونستم طاقت بیارم بابایی رو بیدار کردم خیلی دلم واسش سوخت ولی خب چاره ایی نداشتم بهش گفتم زنگ بزنه اورژانس بپرسه واسه تب و لرز چکار کنیم چون من تو شرایطی نبودم که بتونم دارویی بدون تجویز دکتر بخورم که گفتن باید برید بیمارستان
خلاصه دخملیام سرتونو درد نیارم بابایی ماشینو روشن کرد منم نفهمیدم چی پوشیدم همینجوری رفتیم بیمارستان بابایی خیلی نگران بود نمیدونید با چه سرعتی میرفت تا رسیدیم بیمارستان فرستادنمون قسمت زایشگاه که من چک بشم یه چند دقیقه ایی هم اونجا بودم که گفتن تبم بالاست باید اورژانس بستری بشم واسه اینکه تبمو بیارن پایین تا صبح نگرم داشتن بابایی هم تا صبح بالا سرم بود بعضی وقتها که یه کوچولو میخوابیدم اونم رو تخت جفتیم میخوابید خیلی دلم واسش میسوخت الاهی من فداش بشم مهربونم خدارو شکر فرداش تعطیل بود
صبح ساعت 7 دکترم اومد دید تبم اومده پایین ولی گفت واسه عفونتم باید تو بخش بستری بشم انگار دنیا رو سرم خراب شد میخواستم زود از اونجا فرار کنم واسه قلبمم گفت باید بری اکو خلاصه با رضایت خودمو بابایی اومدیم خونه و تا ظهر خوابیدیم هیچکسم خبر نداشت که ما شبو تو بیمارستان بودیم
دیروزم رفتیم اکو قلب دادم موقع اکو دست خانم دکتر رو شکمم بود نمیدونید چکار میکردید موج مکزیکی میرفتید الاهی قربونتون برم خانم دکتر هم خندش گرفته بود فکر کنم خوشش اومده بود ول کنه این اکو نبود خدا رو شکر قلبم مشکلی نداشت حالا فهمیدم هر چی هست زیر سر شما 2تا وروجکه
فردا پنج شنبست مامانی پدرجونو دایی جون میخوان برن اصفهان که واسه شما گل دخملا خرید کنن از حالا دلم گرفته ولی وقتی اومدن با کلی چیزای خوشکل واسه شما میان
اینم از ماجرای غیبت من
دوستون دارم عشق های مامان