ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

مامانیه تنها

1392/6/5 3:08
نویسنده : ندا
151 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جوجه های مامانی قربونتون بشم گل دخترای مامان که الان دارید واسه مامان

شیطونی میکنید niniweblog.comniniweblog.com

 

از امروز میخوام واستون بگم niniweblog.com

 

امروز صبح با پدر جون رفتم آزمایشگاه چون بابایی سر کار بود مامانی هم چون خالم اومده


بود خونشون نتونست باهام بیاد خلاصه رفتم آزمایشگاه اول بعد از 20 دقیقه که نوبتم شد

ازم خون گرفتن اینم بگم که شب قبلش از ساعت 9 شب هیچییییییییی نخوردم نصف شب

داشتم از گرسنگی میمردم niniweblog.comالاهی بمیرم شما هم از گرسنگی خودتونو به در و دیوار

میزنید چکار کنم جوجوها مجبور بودمniniweblog.com

وای بعدش با یه مصیبتی آزمایش(نیشخند) دادم بعد بهم گفتم این لیوان گلوکزو بخور که با آب

مخلوط شده بود (واسه دیابت بارداریه ) خدا نصیبه گرگ بیابون نکنه با معده خالی اینا باید

بخوری خلاصه با یه زجری و تنفس عمیق و این ترفندا خوردمش یه چند دقیقه اونجا بودم

دوستم اومد همونجا کار میکنه یه چند دقیقه ایی هم با اون صحبت کردم وقتم گذشت ولی

خب اونم کار داشت باید به کارش میرسید رفت بعد از خوردن گلوکز باید 1 ساعت و ربع بعد

که میشد 10:15 دوباره آزمایش میدادم دیگه کم کم بدنم داشت سست میشد دلم تو هم

میپیچیدniniweblog.com شما هم خیلی داشتید شیطونی میکردید دیگه کم کم داشتم کلافه میشدم تا

اینکه دیگه تحمل مامان تموم شد و ...سبززبان

بعد از اون بدنم شروع کرد به عرق سرد کردن خیس عرق بودم niniweblog.comولی بدنم یخ بود

دوست داشتم وسط سالن پهن بشم وای اگه میشد چه حالی میکردمniniweblog.com

تا 10:15 هنوز کلی مونده بود تا جلو چشمام سیاهی رفت و رو صندلی خوابم برد شانس

اوردم با یه خانمی که اونجا بود تو یه ساعت یه آزمایش داشتیم سر ساعت بیدارم کرد رفتم

آزمایشمو دادم و با پدرجون برگشتم خونه پدر جونم نونه تازه خریده بود اومدیم خونه

مامانی یه صبحونه توپ خوردیمniniweblog.com


ظهرم گذشت منتظر بودم عصر بشه تا بابایی مهربون بیاد که بعد بریم واسه اتاقتون یه چندتا

چیز بگیرم که بابایی اس داد که عصر نمیاد خونه niniweblog.comبرنامه واسشون پیش اومد که

مجبور شدن بمونن


کلی حال گیری بود حوصلمم سر رفته بود حسابی دوست داشتم بابایی بیاد خونه مثل

همیشه سه تامونو بگل کنه niniweblog.com

خیلی دلم واسش تنگ شد niniweblog.comشبایی که کار داره نمیاد خونه خیلی دلگیره دوست ندارم

برم خونمون رفتم خونه مامانی

دخملیا امروز خیلی روز کسل کننده ایی بود ولی شما با شیطونیاتون کلی جبرانش کردین

الاهی فداتون بشه مامان که نمیزارید مامان تنها بمونه نفس های منید بخداniniweblog.com

برم یکم پیشه خالم بشینم خیلی کسلم اونم تنهاست

 

ولی شما شاد باشیدو باهم بازی کنید تو شکمه مامان تا مامان هم کلی ذوقتونو بکنه دردونه های مامااااااانniniweblog.comniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محمد جان
5 شهریور 92 12:41
تبریک میگم اسمهای قشنگی انتخاب کردید زنده باشین خیلی سخته روزهای انتظار درک میکنم