ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

بدون عنوان

نانازای مامانی خوبید؟ خدارو شکر که خوبیدو مامانو زیر مشت و لگد گرفتین کاشکی الان پیشم بودید حوصلم سر رفته  خوابمم نمیبره بابایی هم خوابه ظهر رفتیم خونه مامانی کباب واستون درست کرده بود خوردین خوشمزه بود ؟ الان قوی شدید دارید شیطونی میکنید فداتون بشم اگه الان اینجا بودید کلی باهاتون بازی میکردم  تندتنم لباساتونو عوض میکردمو کلی ذوق میکردم دلم میخواد برم بابایی رو بیدار کنم باهم بحرفیم ولی گناه داره طفلکی کمبود خواب داره آخه از ساعت 6 صبح میره اداره  تا 6 عصر تازه این پنجشنبه هم نوبتش بود رفت   حالا که شما بیدارید با شما حرف میزنم دیشب اصلا نزاشتین بخوابم فکر کنم تا صبح داشتین میرقصیدین کمرمم خیلی درد میک...
2 شهريور 1392

خرید پدر جون واسه پرنسس ها

عزیزای دلم پدر جونو مامانی تا الان کلی واستون خرید کردن ولی این سر همی رو پدر جون وقتی رفته بود شیراز واسه کار ادارش واستون خریده بود اون موقع هنوز معلوم نبود دخملین یا پسمل الان خیلی خوشحالام که 2تا پرنسس دارم دست پدر جون درد نکنهههه ...
1 شهريور 1392

خرید جدید پدر جون

چند روز پیش با مامانی و پدر جون رفتیم خرید سیسمونی این سرهمی رو پدر جون وقتی حواسمون نبود واسه شما برداشت رنگاشم به سلیقه خودش بود اون لحظه تو این لباس تصورتون کردم کلی ذوق مرگ شدم از اینا هم خریدیم مرسییییی مامانی و پدر جون ...
1 شهريور 1392

سلام دخملیا مامانیییییییییییییی

باید به عرضوتون برسونم دوقل دوگلای مامان که بابایی دیروز قول داده بود پرده اکاتتونو (اتاقتونو) واستون بزنه زیر قولش نزدا یه برنامه ایی واسش پیش اومد نتونست ایندفعه رو ببخشینش در عوض عصرش بابایی بردمون کلی با ماشین دور دور چون نمیتونستم راه برم با ماشین رفتیم الاهی فداتون بشم دیگه بزرگ شدید نمیتونم دوتاتونو بگل (بغل) کنم باهم راه بریم الانم که نمیتونید تو کالسکه بشینید چون هنوز تو شکم مامانی هستید قلبونتون برم خوردنیااااااااااااااااااااااااااا بابایی تو ماشین واستون اهنگ گذاشت کلی شما هم واسه منو بابایی رقصیدید شیطونای مامان عاشقتونم بخدااااا ...
1 شهريور 1392

دوگلای تنبل

دوقل دوگلای مامانی امروز تنبل شده بودینااااااااا  مامانو کلی نگران کردین از صبح هی خواستم به رو خودم نیارم دیگه اینجوری داشتم میشدم بخدا  شما هم که اصلا یه تکون به خودتون ندادید دل مامانی خوش بشه به بابایی هم جرات نداشتم بگم میگه دوباره استرسی شدی دیگه به استرسای من عادن کرده هه هه  به مامانی هم نگفتم تا شب رفتم یه دوش گرفتم که شاید بیدار بشید مثل اینکه قربونتون بشم خوابتون سنگین تر از این حرفا بود دیگه گفتم حالا یه کاری میکنم تکنو بزنید یه شربت شیریییییییییییییییییییییییییییییین درست کردم یه لیوان بزررررررررررررررگ خوردم حالا مگه دیگه مگه میشد شما رو نگه داشت فدای اون لگداتون ...
30 مرداد 1392

برای مامان و بابای مهربونم

مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی. در «تابستان»های سختی با خنکای عشق و وفای خویش، مددکار مهربان مشکلاتم بودی تا در سایه سارِ آرامش بخش تو، من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم. با وجود تو، یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی را ندید. تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی، چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند. مادر، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما، همراه با بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد.   ...
30 مرداد 1392

برای پرنسس هام

سلام پرنسسهای مامانی ملودی و ملینای عزیزم الان 6 ماهو 12 روز که تو دل مامانی هستین فداتون بشم مامانیا که الان دارین تو شکمم شیطونی میکنید امروز تصمیم گرفتم که این بلاگو درست کنم وتا وقتی که توان دارم لحظه لحظه ی شیرینه با شما بودنو اینجا بنویسم برای روزی که دیگه من ...... نباشم نفسم به نفستون بنده نفسای مامان  منو بابا بیصبرانه منتظر اومدنتون هستیم   ...
30 مرداد 1392