ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

تاریخ احتمالی اومدنه شما دوگلا

سلام گل دخملا عکشای (عشقای) مامان   حسابی تو شکمه مامان شیطونی کنید که کم کم باید بیاید تو بگله (بغله ) مامااااااااان فداتون بشم خوردنیا   تا الان که ساعت 19:30 روز چهارشنبه 10 مهر 92 هست 33 هفته و 6 روزه که تو شکمه مامانید   دیروز با مامانی رفتیم دکتر خانم دکتر شکممو معاینه کرد بعدم تو مونیتورش شما دوقلای مامانو نشونه منو مامانی داد قربون دستو پای کوچولوتون بشم من بعدش واسم سونو نوشت که رفتیم سونو هم انجام دادیم خدا رو 1000 مرتبه شکر شما خوبه خوب بودید و هیچ مشکلی نداشتید وزنتون تو این هفته 1700kgو1900kg ماشاالله گل دخملا مامان دارین بزرگ میشینااااا بعد دوباره برگشتیم مطب که سونو رو نشونش بدیم که خانم دکتر...
12 مهر 1392

دلتنگیای من

عشقم دلم واست تنگ شده وقتی کنارمی خیلی آرومم انقدر آروم میشم که دیگه بهونه هیچی رو نمیگیرم چون تنها بهونه زندگیم پیشمه الان دلم تورو میخوااااد  از دیروز که رفتی سر کار نمیدونم چرا دلم گرفت میدونم اولین بار نیست که میری سر کار آخه گفتی عصرم نمیای تا فردا شب دلم یهو گرفت مثله بچه ها شدم نه ممنونم ازت که تو سختیا همیشه کنارمی تا یه اشک کوچولو تو چشمام جمع میشه تا آرومم نکنی آروم نمیشی    کوچولوهای مامان وقتی اومدید میبینید بابایی چقدر مهربونه من که میپرستمش    خیلی دلم واست تنگ شده کاش زود ساعت بگذره     از این دلشوره ی خوبی که حسش حس پاییزه...
11 مهر 1392

وسایل اتاق پرنسسا

سلام عشقای مامان الان  33 هفته و 3 روز که تو شکمه مامانید دیگه کارای  اتاقتون تمام شده همه اینجا منتظر تشریف فرمایی شما پرنسس ها هستیم اومدم که واستون عکسای اتاق و وسایلاتونو بزارم قبل از اینکه بیاین و منفجرشون کنید الاهی فداتون بشم ...
6 مهر 1392

بدون عنوان

سلام پرنسس های مامان   الان ساعت 6:45 صبحه روز شنبست و 31 هفتست که شما گل دخملا تو شکم مامانید که دارم   اینو واستون مینویسم بابایی هم 10 دقیقه  پیش رفت سر کار   امروز 3 روزه که مامانی پدرجونو دایی جون رفتن اصفهان واسه خرید سیسمونی که به   امید خدا وقتی اومدن دیگه اتاقه خوجملتونو بچینیم  کم کم باید آماده بشید که بیاید تو بگله مامان     منو  بابا واسه اومدنتون داریم لحظه شماری میکنیم فداتون بشم زندگیای مامان   5 شنبه و جمعه که بابایی پیشم بود خیلی خوب بود آخه من هرروز صبح که از خواب بیدار   میشدم میرفتم خونه مامانی باهم صبحونه میخور...
16 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام نفس های مامان الان شما 30 هفته و 7روزتونو عزیزای دلم ببخشید گل دخترای مامان چند روزی نتونستم بیام واستون بنویسم نه که تنبلی کردما آخه مامان  چند روزی حالش خوب نبود فداتون بشم الان واستون میگم که چرا نیومدم یه چند روزی بود لپام گل انداخته بودو قرمز شده بود بدنمم داغه داغ بود فکر میکردم طبیعیه خودمم از لپام خوشم اومده بود خوجمل شده بودم بابایی هم هی بهم میگفت گلنسا پدر جونو مامانی هم بهم میگفتن دختری در شالیزار خلاصه یه چند روزی سوژه دست همه بودم از یه طرفم موقعی که رو پهلو میخوابیدم سمت چپه قفسه سینم تیر میکشید که به پشت کتفم میزد همینجوریش خواب نداشتم اینم بهش اضافه شده بود هیچی دیگه مجبور بود...
13 شهريور 1392