ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

دلتنگیای من

عشقم دلم واست تنگ شده وقتی کنارمی خیلی آرومم انقدر آروم میشم که دیگه بهونه هیچی رو نمیگیرم چون تنها بهونه زندگیم پیشمه الان دلم تورو میخوااااد  از دیروز که رفتی سر کار نمیدونم چرا دلم گرفت میدونم اولین بار نیست که میری سر کار آخه گفتی عصرم نمیای تا فردا شب دلم یهو گرفت مثله بچه ها شدم نه ممنونم ازت که تو سختیا همیشه کنارمی تا یه اشک کوچولو تو چشمام جمع میشه تا آرومم نکنی آروم نمیشی    کوچولوهای مامان وقتی اومدید میبینید بابایی چقدر مهربونه من که میپرستمش    خیلی دلم واست تنگ شده کاش زود ساعت بگذره     از این دلشوره ی خوبی که حسش حس پاییزه...
11 مهر 1392

وسایل اتاق پرنسسا

سلام عشقای مامان الان  33 هفته و 3 روز که تو شکمه مامانید دیگه کارای  اتاقتون تمام شده همه اینجا منتظر تشریف فرمایی شما پرنسس ها هستیم اومدم که واستون عکسای اتاق و وسایلاتونو بزارم قبل از اینکه بیاین و منفجرشون کنید الاهی فداتون بشم ...
6 مهر 1392

بدون عنوان

سلام پرنسس های مامان   الان ساعت 6:45 صبحه روز شنبست و 31 هفتست که شما گل دخملا تو شکم مامانید که دارم   اینو واستون مینویسم بابایی هم 10 دقیقه  پیش رفت سر کار   امروز 3 روزه که مامانی پدرجونو دایی جون رفتن اصفهان واسه خرید سیسمونی که به   امید خدا وقتی اومدن دیگه اتاقه خوجملتونو بچینیم  کم کم باید آماده بشید که بیاید تو بگله مامان     منو  بابا واسه اومدنتون داریم لحظه شماری میکنیم فداتون بشم زندگیای مامان   5 شنبه و جمعه که بابایی پیشم بود خیلی خوب بود آخه من هرروز صبح که از خواب بیدار   میشدم میرفتم خونه مامانی باهم صبحونه میخور...
16 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام نفس های مامان الان شما 30 هفته و 7روزتونو عزیزای دلم ببخشید گل دخترای مامان چند روزی نتونستم بیام واستون بنویسم نه که تنبلی کردما آخه مامان  چند روزی حالش خوب نبود فداتون بشم الان واستون میگم که چرا نیومدم یه چند روزی بود لپام گل انداخته بودو قرمز شده بود بدنمم داغه داغ بود فکر میکردم طبیعیه خودمم از لپام خوشم اومده بود خوجمل شده بودم بابایی هم هی بهم میگفت گلنسا پدر جونو مامانی هم بهم میگفتن دختری در شالیزار خلاصه یه چند روزی سوژه دست همه بودم از یه طرفم موقعی که رو پهلو میخوابیدم سمت چپه قفسه سینم تیر میکشید که به پشت کتفم میزد همینجوریش خواب نداشتم اینم بهش اضافه شده بود هیچی دیگه مجبور بود...
13 شهريور 1392

بابایی دلمون واست تنگ شده

دخملای مامانی شما هم دلتون واسه بابایی تنگ شده ؟ واسه همین امروز آروم بودید فداتون بشم   دیروز که با بابایی بودید چقدر شیطونی کردید تو این چند روزه بابا خیلی کار داره مجبوره بمونه سر کار   فقط دیروزو تونست بیاد پیشمون و بگلمون کنه فرشته های کوچیک مامان و بابا از خدا بخواین که هیچوقت سایه بابایی رو از سرمون کم نکنه الاهی آمین   بابایی واسه آینده قشنگ شما داره این همه تلاش میکنه نمیدونید چقدر دوسش دارم از حالا کلی   واستون برنامه داره  واااییییی خوشبحالتوووووون   الان ساعت 2 شبه دیگه شد فردا  دیروز عصر مادر جون و عمه اومدن خونمون واسمون میوه و انار خریده بودن که گل دخملای من بخورن دس...
8 شهريور 1392

دخترای خوب مامان

سلام پرنسس های خوشکلم      مامان فداتون بشه زندگیای من   دیروز با بابایی رفتیم دکتر که خانم دکتر شما رو ببینه منم صدای قلبتونو بشنومو کیف کنم ولی از   اونجایی که کلی ذوق زده شده بودید که با بابایی رفتیم بیرون موقعی که میخواست داپلر بزاره صدای   قلبه مهربونتونو بشنوم شما شیطونای مامان فکر کردین میخوان ازتون عکس بگیرن   اومده بودین جفت هم یه شلوغ بازاری کرده بودین   که خانم دکترم خندش گرفته بود قلبونه شیطونیاتون   بعد مونیتورو اورد که ببینمتون واااااای چقدر نسبت به ماه قبل بزرگ شده بودین ماشاالله خدایا شکرت   دستای کوچولوتونو مشت کرده بودید فههههمیدد...
8 شهريور 1392

مامانیه تنها /2

سلام به گلای گلخونم پرنسس های مامانی   امروز خدارو شکر کلی سر حال بودید منم با شما امروز خیلی خوشحال بودم فکر کنم شما هم   میدونستیدباباعصر میاد بگلمون میکنه واسه همین کلی لگدی کردید منم   با کمک  شما خونرو مثل دسته ی گل کردم شربتی که بابا دوست داره واسش درستیدم آهنگ گذاشتم و کلی باهم رقصیدیم چقدر خوجمل میرقصینااااااا   مرسی دخترهای مامان که کمک مامانی کردید   منتظر بابایی بودیم که مامانی من بهش زنگ زد حالشو بپرسه که گفت امشبم تا بیاد دیر موقع میشه تو   جاده خطرناکه راستم میگفت منم راضی نبودم اینجوری بیاد امشبم بابایی نیومد اووووووووم   میدونم شما هم دلتنگ بابا...
5 شهريور 1392

مامانیه تنها

سلام جوجه های مامانی قربونتون بشم گل دخترای مامان که الان دارید واسه مامان شیطونی میکنید   از امروز میخوام واستون بگم   امروز صبح با پدر جون رفتم آزمایشگاه چون بابایی سر کار بود مامانی هم چون خالم اومده بود خونشون نتونست باهام بیاد خلاصه رفتم آزمایشگاه اول بعد از 20 دقیقه که نوبتم شد ازم خون گرفتن اینم بگم که شب قبلش از ساعت 9 شب هیچییییییییی نخوردم نصف شب داشتم از گرسنگی میمردم الاهی بمیرم شما هم از گرسنگی خودتونو به در و دیوار میزنید چکار کنم جوجوها مجبور بودم وای بعدش با یه مصیبتی آزمایش( ) دادم بعد بهم گفتم این لیوان گلوکزو بخور که با آب مخلوط شده بود (واسه دیابت باردا...
5 شهريور 1392